
پسرک پرسید:
- چیزی برای خوردن داری؟
- یک برنج زرد با ماهی. میخواهی کمی از آن بخوری؟
- نه. در خانه غذا میخورم. دوست داری برای گرمکردن غذا برایت آتش روشن کنم؟
- نه. خودم آنرا گرم میکنم. باید برنج را همانطور سرد بخورم.
- میتوانم تور ماهیگیری را بردارم؟
- بله. میتوانی.
آنجا تور ماهیگیری نبود. پسرک بهیاد آورد که آنرا فروختهاند، اما هر روز هر دو همان اشتباه را میکردند. او کیدانست که خبری از برنج و ماهی هم نیست.
پیرمرد گفت:
- چقدر خوشحال میشوی اگر من یک ماهی هزار پوندی شکار کنم و بیاورم.
- من تور ماهیگیری را بر میدارم و میروم کمی ساردین تهیهکنم. دوستداری جلوی در زیر آفتاب بنشینی؟
- بله. روزنامه دو روز پیش را دارم؛ میتوانم اخبار مربوط به بیسبال را دنبال کنم.
پسرک با خود فکر میکرد که آیا این موضوع هم مانند برنج و ماهی جزو توهمات پیرمرد است یا حقیقت دارد.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.