ماهی سیاه کوچولو گفت: نه مادر، من دیگر از این گردش ها خسته شدم. می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبر هایی است. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی سیاه کوچولو یاد داده ، اما بدان که من، خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیز ها هم از این و آن یاد گرفته ام. مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که وقتشان را بیهوده تلف کرده اند. دائم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند.من می خواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی این که تو یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا این که طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.